رمان سوکوکو _ پارت 12
هوای تو🕯💫✨>>>
#پارت12🍋🟩🌱
~•~•~•12•~•~•~
["ویو دازای ° خونه خودش"]
بعد از بغـ*ـل کردنش سمت اتاق رفتم و با لگـ*ـدم درو باز کردم و چویا رو روی تـ/خت پرت کردم و درو پشت سرم بستم...
_:د.. دازای؟؟ چیکار میکنی؟
دیدمش که اومد از رو تـ/#ـخت پاشه ولی خودمو بهش رسوندم و دستمو روی قفسه سیـ/ـنش گذاشتم و باز از اون حالت نیمه نشسته به خـ*ـوابیده درش آوردم...
+: چویا اگه پسر خوبی باشی دردش کمتره !!
بلند داد زد:«
_: چی میگی مرتـ*ـیکهههه؟ !!
روش خـ/ـیمه زدم و شروع کردم به بـ*ـاز کردن دکـ/ـمه های پیـ/رهن سفیدم... و بعدش باند های دور ساعد و گردنم... تو این حین چویا خیلی دست و پا میزد.. به عنوان رئیس مافـ٪ـیا یکم زیادی ضعیف بود که نمیتونست کنارم بزنه.. ناگفته نمونه که صدای فـ*ـحش و داد و بیداداش یه لحظه هم قطع نمیشد؛ ولی من کاملا سکوت کرده بودم..بعد از درا/ـوردن پیـ_ـرهن و باندام... نوبت اون بود...
+: چویا؟ اگه زیاد داد بزنی هم گلوت درد میگیره، هم من شنواییم رو از دست میدم!
_: خفـ#ـه شووو آشـ٪ـغال !!!
جوابشو ندادم.. بجاش شروع کردم به بـ/ـاز کردن دکمه های پیـ&ـرهن چویا.. دونه دونه... بعدش یکم از رو شـ/ـکمش اونور رفتم و دستمو روی کـ#ـمربـ/ندش گذاشتم..
دیدم که داد و بیدادش قطع شد و فقط نگام میکرد.. زدم زیر خنده:«
+: سری اولته تو سـ&کـ#ـس قرار نیست تـ#ـا/پ باشی؟
_: آـ.. آره..
دستمو خیلی آروم روی موهاش کشیدم و از رو صورتش کنارشون زدم...
باز خندیدم و با حالت مسخره ای گفتم:«
+: ...من مطمئنم خوشـ٪ـت نمیاد..
انتظار داشتم مثل همیشه منو با خنده مهربونش مهمون کنه ولی بجاش فقط با لرزش صدا گفت:«
_: تو که واقعا نمیخوای اینکارو بـ.. کنی؟
تو یه حرکت شـ/#ـلوار و باکـ#ـسـ#رشو دراوردم و دیـ#ک کمی صـ٪ـفـ٪ـت شدش رو توی انگـ٪ـشتام گرفتم و با هـ&ندجـ#ـاب دا#دن بهش کارمو شروع کردم که صدای داد و بیدادش به نـ&اله های گوش نواز تبدیل شد.. رو صورتش خم شدم و لـ&ـبـ#امو روی لـ#ـبـ#ـاش قرار دادم و زبـ@ـونمو وا&رد دهـ#ـنش کر&دمـ#ـو زبـ#ـونشو به بازی گرفتم.. بعد از چند دقیقه کشیده شدن موهامو احساس کردم و متوجه شدم داره خفه میشه و نفس کم آورده !!!
با اینکه نمیخواستم ولی لـ#ـبامو از لـ&ـباش جدا کردم و شروع کردم به مـ#ـارک های ریز و درشت روی پوست سفید گر#دنش. اینکارو از زیر فـ#ـکش تا ترقوه'ش ادامه دادم و همچنان از نـ#ـاله های گاهی بلند و گاهی کوتاهش لذت میبردم... وقتی به ترقوه'ش رسیدم کارمو متوقف کردم و صورتمو بالا آوردم و از اون زاویه به شاهـ•ـکارم نگاه کردم... جای مار#کاری من روی گـ*ـردن چویا بهم انرژی میداد.. دوباره لـ&ـباشو شکـ#ـار کردم و تا میتونستم گـ*ازشون گرفـ#ـتم. دستمو از روی دیـ٪ـکش بالا آوردم و تا بالا به سمت نـ#ـیپـ#ـلاش کشیدم و همزمان با گـ*ـاز از لـ®ـباش با دو انگشتم نیپـ#ـلا*شو چنـ@ـگ میزدم و نیشـ#ـگول میگرفتم... سرمو از رو صورتش بالا آوردم و گفتم:«
+: خوب لیـ#ـسشـ*ـون بزن !!!
و بعد تا اومد حرفی بزنه دو تا از انگشـ#ـتامو یهویی وا*رد دهـ٪ـنش کردم.. اولش هیچ کاری انجام نمیداد و این مخالفتش رو نشون میداد ولی بعدش با یکی از دستام موهاشو چنگ زدم و بعدش شروع کرد به لیـ*ـسیدن انگشـ*ـتام منم تو این فرصت نرمی گوشش گا*ز صفـ#ـتی گرفتم که باعث شد نـ*ـاله بلندی سر بده و دست از لیـ*ـسیـ&ـدن انگشـ&ـتام برداره منم انگشـ*ـتامو از دهـ*ـنش بیرون آوردم و با لحن محکمی گفتم:«
+: بسه !
سیبک گلوش بالا پایین شد و من فهمیدم از ترس آب دهنشو قورت داده... با صدایی که خبر از بی جونی و بی حـ#ـالی میداد گفت:«
_: اگه ادامه بدی هیچوقت نمیبخشمت...
لیـ№ـسی به ما٪رک روی گرد*نش زدم و گفتم:«
+: تو منو میبخشی پرنسس
و بعد همون دو انگشـ*ـتم که تو دهـ*ـنش خیـ*ـس شده بود رو سمت پایـ*ـین تـ"ـنش سوق دادم و سعی کردم ریـ#ـنگ تنـ*ـگشو باز کنم... فوری انگشت اولمو توی رینـ&ـگش فرو کردم و لعنت بهش که از شدت تنـ*ـگی و دا#غیش تـ&ـنم لـ«ـرز شیـ*ـرینی کرد... میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته ولی نمیدونستم انقدر سریع !!
#پارت12🍋🟩🌱
~•~•~•12•~•~•~
["ویو دازای ° خونه خودش"]
بعد از بغـ*ـل کردنش سمت اتاق رفتم و با لگـ*ـدم درو باز کردم و چویا رو روی تـ/خت پرت کردم و درو پشت سرم بستم...
_:د.. دازای؟؟ چیکار میکنی؟
دیدمش که اومد از رو تـ/#ـخت پاشه ولی خودمو بهش رسوندم و دستمو روی قفسه سیـ/ـنش گذاشتم و باز از اون حالت نیمه نشسته به خـ*ـوابیده درش آوردم...
+: چویا اگه پسر خوبی باشی دردش کمتره !!
بلند داد زد:«
_: چی میگی مرتـ*ـیکهههه؟ !!
روش خـ/ـیمه زدم و شروع کردم به بـ*ـاز کردن دکـ/ـمه های پیـ/رهن سفیدم... و بعدش باند های دور ساعد و گردنم... تو این حین چویا خیلی دست و پا میزد.. به عنوان رئیس مافـ٪ـیا یکم زیادی ضعیف بود که نمیتونست کنارم بزنه.. ناگفته نمونه که صدای فـ*ـحش و داد و بیداداش یه لحظه هم قطع نمیشد؛ ولی من کاملا سکوت کرده بودم..بعد از درا/ـوردن پیـ_ـرهن و باندام... نوبت اون بود...
+: چویا؟ اگه زیاد داد بزنی هم گلوت درد میگیره، هم من شنواییم رو از دست میدم!
_: خفـ#ـه شووو آشـ٪ـغال !!!
جوابشو ندادم.. بجاش شروع کردم به بـ/ـاز کردن دکمه های پیـ&ـرهن چویا.. دونه دونه... بعدش یکم از رو شـ/ـکمش اونور رفتم و دستمو روی کـ#ـمربـ/ندش گذاشتم..
دیدم که داد و بیدادش قطع شد و فقط نگام میکرد.. زدم زیر خنده:«
+: سری اولته تو سـ&کـ#ـس قرار نیست تـ#ـا/پ باشی؟
_: آـ.. آره..
دستمو خیلی آروم روی موهاش کشیدم و از رو صورتش کنارشون زدم...
باز خندیدم و با حالت مسخره ای گفتم:«
+: ...من مطمئنم خوشـ٪ـت نمیاد..
انتظار داشتم مثل همیشه منو با خنده مهربونش مهمون کنه ولی بجاش فقط با لرزش صدا گفت:«
_: تو که واقعا نمیخوای اینکارو بـ.. کنی؟
تو یه حرکت شـ/#ـلوار و باکـ#ـسـ#رشو دراوردم و دیـ#ک کمی صـ٪ـفـ٪ـت شدش رو توی انگـ٪ـشتام گرفتم و با هـ&ندجـ#ـاب دا#دن بهش کارمو شروع کردم که صدای داد و بیدادش به نـ&اله های گوش نواز تبدیل شد.. رو صورتش خم شدم و لـ&ـبـ#امو روی لـ#ـبـ#ـاش قرار دادم و زبـ@ـونمو وا&رد دهـ#ـنش کر&دمـ#ـو زبـ#ـونشو به بازی گرفتم.. بعد از چند دقیقه کشیده شدن موهامو احساس کردم و متوجه شدم داره خفه میشه و نفس کم آورده !!!
با اینکه نمیخواستم ولی لـ#ـبامو از لـ&ـباش جدا کردم و شروع کردم به مـ#ـارک های ریز و درشت روی پوست سفید گر#دنش. اینکارو از زیر فـ#ـکش تا ترقوه'ش ادامه دادم و همچنان از نـ#ـاله های گاهی بلند و گاهی کوتاهش لذت میبردم... وقتی به ترقوه'ش رسیدم کارمو متوقف کردم و صورتمو بالا آوردم و از اون زاویه به شاهـ•ـکارم نگاه کردم... جای مار#کاری من روی گـ*ـردن چویا بهم انرژی میداد.. دوباره لـ&ـباشو شکـ#ـار کردم و تا میتونستم گـ*ازشون گرفـ#ـتم. دستمو از روی دیـ٪ـکش بالا آوردم و تا بالا به سمت نـ#ـیپـ#ـلاش کشیدم و همزمان با گـ*ـاز از لـ®ـباش با دو انگشتم نیپـ#ـلا*شو چنـ@ـگ میزدم و نیشـ#ـگول میگرفتم... سرمو از رو صورتش بالا آوردم و گفتم:«
+: خوب لیـ#ـسشـ*ـون بزن !!!
و بعد تا اومد حرفی بزنه دو تا از انگشـ#ـتامو یهویی وا*رد دهـ٪ـنش کردم.. اولش هیچ کاری انجام نمیداد و این مخالفتش رو نشون میداد ولی بعدش با یکی از دستام موهاشو چنگ زدم و بعدش شروع کرد به لیـ*ـسیدن انگشـ*ـتام منم تو این فرصت نرمی گوشش گا*ز صفـ#ـتی گرفتم که باعث شد نـ*ـاله بلندی سر بده و دست از لیـ*ـسیـ&ـدن انگشـ&ـتام برداره منم انگشـ*ـتامو از دهـ*ـنش بیرون آوردم و با لحن محکمی گفتم:«
+: بسه !
سیبک گلوش بالا پایین شد و من فهمیدم از ترس آب دهنشو قورت داده... با صدایی که خبر از بی جونی و بی حـ#ـالی میداد گفت:«
_: اگه ادامه بدی هیچوقت نمیبخشمت...
لیـ№ـسی به ما٪رک روی گرد*نش زدم و گفتم:«
+: تو منو میبخشی پرنسس
و بعد همون دو انگشـ*ـتم که تو دهـ*ـنش خیـ*ـس شده بود رو سمت پایـ*ـین تـ"ـنش سوق دادم و سعی کردم ریـ#ـنگ تنـ*ـگشو باز کنم... فوری انگشت اولمو توی رینـ&ـگش فرو کردم و لعنت بهش که از شدت تنـ*ـگی و دا#غیش تـ&ـنم لـ«ـرز شیـ*ـرینی کرد... میدونستم بالاخره این اتفاق میوفته ولی نمیدونستم انقدر سریع !!
- ۲۰.۴k
- ۱۴ آبان ۱۴۰۴
دیدگاه ها (۶۵)
در حال بارگزاری
خطا در دریافت مطلب های مرتبط